پیش درآمد: من وقتی خیلی بهم فشار بیاید درد میکشم. منظورم از درد، درد کثیف فیزیکی واقعی است. وقتی استرس دارم، فشار رویم زیاد میشود، کاری از دستم بر نمیاید ; ظاهرم به نسبت سلامت باقی میماند. مثلا نمینشینم یک گوشه از شدت عصبیت گریه کنم، یا پاچه ملت را بگیرم، یا داد بزنم بابت هر چیز و ناچیز. در عوض دمب خروس از جای دیگری بیرون میزند. اغلب میلنگم. این فقط مختص به پای چپم است. از مچ پا به پایین. راه رفتن عذاب الیمی میشود. استخوانهایم را انگار تیغ میکشند، یا اره، یا چیزی شبیه این. زمان پر استرس که تمام میشود، اعصاب که آرام میشود، دعوا که تمام میشود، درد هم میرود پی کارش. یک چیزی مثل صحنه آخر «مظنونین همیشگی». دوربین از پشت «کوین اسپیسی» را میگیرد که در حین رد شدن از خیابان لنگش پایش خود به خود برطرف میشود. همان، بدون داستانهای هیجان انگیز قبلش. یک امتحانی تمام شده، یک مصاحبهای رد شدم، کسی را خاک کردیم.
از ۱۷ سالگی فیوزهای اعصاب من را بجای غدد اشکیم، به پایم وصل کردهاند.
روز اول (دوشنبه):
کمی استرس دارم، به خیال خودم یک روز اضافه فرجه دادهام. به اینها گفتهام پنجشنبه کار باید حاضر باشد، در صورتی که رسما تا جمعه فرصت دارم. این یک روز اضافه خیالم را راحت کرده. به تناوب ایمیلهای: مهربانانه، تهدید آمیز، التماسی و عصبانی برای همه میفرستم. میخواهم همه کار را با هم انجام بدهم، از ۷ صبح تا ۴ بعد از ظهر یک جا کار میکنم، از ۴، ۵ تا ۸ یک جای دیگر. ناهار نمیخورم، شب آشپزی میکنم، دوباره کار میکنم تا ۲ صبح. پای چپم کمی خسته است. ۲ تا بالش زیرش میگذارم. خوب نمیخوابم.
روز دوم (سه شنبه):
وضعیت بدتر شده. هنوز تصحیح میکنیم. دیرکتور عزیز از یک چیز کوچک ایراد میگیرد. در ۲۵۰ صفحه تصحیحاش میکنم. حالا نظرش بر میگردد. قبلی بهتر بود. دوباره به حال اول بر میگردانیم. اینجایش مفهوم نیست، اینجایش خوشگل نیست. آنجایش بیش از حد ادبی است، آن صفحه میتواند کمتر علمی باشد، «این مرجع جایش غلط نیست؟ مطمئنی؟ چک کردی؟ ده دفعه؟ باشد، بهت اعتماد میکنم (بالاخره؟؟!)»، دوباره خوانی دو فصل را پاس میدهد به یک دیرکتور دیگرم، «تا امشب حاضر است، مطمئن باش»،. ساعتها با هم مسابقه دارند. تا ۹ شب کار میکنم، شام و ناهار را یک ساندویچ میخورم و ادامه میدهم. تا ۳ صبح. پایم به طرز عجیبی درد میکند. مثل همیشه نیست، از زانو تا کل ساق پای چپ در حال انفجار است. دیگر حتا نیاز به راه رفتن نیست، همینطور نشسته جیغم هواست. با آنکه میدانم تاثیری ندارد، هر چه قرص دارم بالا میندازم.
روز سوم (چهارشنبه):
فردا صبحِ «تا امشب حاضر است، مطمئن باش» است. تلفنها خاموش است. صدای من روی تمام پیغام گیر هاست. با منشیها رفیقم. نشستهام پشت میزم، و صدای قل قل خوردن خونم را پشت گوشهایم میشنوم. برای فکر نکردن تصمیم میگیرم مراحل اداری را با چند تا تلفن جلو بیندازم. اینجاست که بمب سقوط میکند. تا پنجشنبه وقت دارم. جمعه به سیاق همیشه «استثناءً» همه جا بسته است. به صورت کاملا مطمئن و سر وقتی، نصف چیزی که باید دیشب میآمده، ساعت دوازده ظهر میرسد، با قول اینکه «مطمئن باش» بقیهاش را تا یک ساعت دیگر خواهی داشت. مفهوم یک ساعت برای آدمهای مختلف متفاوت است. ساعت پنج میگیرمش.
بقیه شب کپی-پیست شبهای قبل است. با دوز استرس ده برابر. ساعت سه میخوابم. که شش بیدار شوم.
پرانتزیک (): پنج صبح پنجشنبه
با هوشیاری بیسابقهای از خواب میپرم. چیزی طول نمیکشد که میفهمم علت این همه هشیاری، دلیل بیداریام است: درد شدید پای چپ. آنقدر خستهام که حتی نمیتوانم از درد به خودم بپیچم؛ دست میاندازم و در تاریک روشنای صبح پتوی پشمی نازک اضافهای پیدا میکنم و پایم را داخلش میبندم. دراز میکشم و بعد میبینمش. صاف و روشن. عجیب اینکه برخلاف این یازده سال تلاشی هم برای پس زدنش نمیکنم:
شاید چهار ماه قبل از مرگش. آن زمانی که درد داشت و به بهانه امتحانات نهایی سوم دبیرستان از مامان قول گرفته بود که دکتر رفتنش عقب بیفتد تا آخر امتحانات. با اینکه اتاقهایمان جدا بود، آن شب بخصوص پایین تخت من خوابیده بود. روی یک تشک با رو تشکی سبز روشن گلدار. ملافهای به همان رنگ رویش. پاهای بلندش از زیر ملافه بیرون میزد. آن پاهای بلندش…
نیمههای شب بیدار شدم. پایش را توی دستش گرفته بود و نشسته بود، بیصدا. گفت دنبال چیزی میگردد که پایش را ببندد. گفت فشار رویش باشد بهتر میخوابد. خوابم میآمد. با این حال بلند شدم و در تاریکی دنبال چیزی برای بستن پایش گشتم. بابا یک حوله حمام قدیمی داشت. زمانی نارنجی رنگ که آن موقع دیگر گل بهی شده بود. یادم نیست برای چه آن شب پشت در اتاق من آویزان بود. یک حوله دیگر برداشتم و پایش را درش پیچیدم. کمر بند نارنجی حوله بابا را وا کردم و مثل طناب بستم دور پایش. «دردت میگیرد؟» «نه، فشار رویش باشد بهتر میخوابم». فشار رویش باشد بهتر میخوابم…
زود نفسهایش آرام شد. یک پایش با آن حجم حوله و کمربند نارنجی زیر ملافه بزرگتر به نظر میرسید.
برخلاف همیشه از به یاد آوردنش قلبم فشرده نشد. زل زدم به سقف سفید با آن لکههای باقیمانده از گچ کاری. فکر کردم به بابا و مامان. به اینکه عدالت نیست تنها بچه دیگرشان با همان مریضی قبلی بمیرد. دلم برای کسی نمیسوخت. فقط منطقا فکر میکردم که این عدالت نیست. و خوب، درجا یادم آمد که عدالتی وجود ندارد و شاهدش از قسمتی از مغزم آمد که مدتها بود خاموش شده بود:
پرانتز دو (): پنج و یک دقیقه پنج شنبه
نمیدانم الان بچههای راهنمایی را کجا میبرند گردش فرهنگی. اهواز برای اردو همیشه خیلی گرم بود. برای وجود نداشتن هیچ گردش علمی/فرهنگی/ ورزشی یا هرچی دیگر در اوایل دهه هفتاد دلیل دیگری ندارم. شاید برای همه این کارها هوا خیلی گرم بود.
اوایل دهه هفتاد، اردوی فرهنگی ما بازدید از خانواده شهدا و جانبازان بود. من هیچکدامشان را به روشنی به یاد نمیآوردم. تا ساعت پنج و یک دقیقه پنج شنبه. جماعتی از ما را برداشته بودند خانه مادر سه شهید و یک جانباز. نیم ساعتی توی حیاط خانه وایستادیم تا توانستند کل آن چهل دختر را وارد خانه کنند و دور تا دور یک سالن کوچک روی ملافههای سپید تا خورده بنشانند. مادر چهار پسر داشت. عکسهای سه تایشان روی دیوارها بود. یکیشان وسط خانه. بدون دست. بدون پا. بدون توانایی حرف زدن. بدون توانایی فکر کردن. غیر از او، یک دختر هم بود. نوه آن مادر. فرزند یکی از پسرهای شهیدش. دخترک بزرگ نمیشد. میگفتند ده سالش است. اندامش به کودکی دو ساله میمانست. بدون هیچ توان مغزی. مادر بچه، عروس آن مادر، رهایش کرده بود. دو تا تشک وسط خانه بود. عمو و برادرزاده کنار هم خفته بودند. تقریبن هم قد هم. مادر کمرش صاف نمیشد. مارا برده بودند که مادر از علاقه پسران از دست رفتهاش به شهادت برایمان بگوید. مادر، خوب…، ازچیزهای اصلی تری شروع کرد. کپسول اکسیژن لازم داشت. وسیله حمل و نقل به بیمارستان. هزینه دارو و شیر خشک برای دخترک. اردویمان زود تمام شد.
پرانتز سه (): پنج و دو دقیقه پنج شنبه
پایم گرمتر شده بود و کمتر درد میکرد. قلبم سرد بود. فکر کردم، اینهم میتواند پایان باشد. خوابیدم.
روز چهارم (پنج شنبه):
صبح یادم میآید که موراکامی شانس خوبی برای بردن نوبل ادبیات دارد. برنده قرار است ساعت یک ظهر اعلام شود. یک جور فکر میکنم اگر موراکامی جایزه را ببرد همه چیز بهتر میشود. سر راه گرفتن یک امضای مهم، ساعت نه صبح، پسری را میبینم که یک میدان بزرگ را تزیین کرده و از دوست دختر سورپریز شدهاش جلوی همه مردم تقاضای ازدواج میکند. دختر بله را میگوید و میپرد بغل پسر. ملت کف و سوت میزنند. بیاختیار میخندم. نوبل را میبرد، میدانم.
کارها به زور و با استرس جلو میروند. پرینتها خراب میشوند. شماره صفحات غلط خوردهاند. دستگاه صحافی میشکند. درست میشود. دوباره میشکند. در آخرین ساعات همه چیز را میافتد. کار را تحویل میدهم.
روز پنجم (جمعه/ پس نوشت):
موراکامی نوبل را نبرد. تمام دلایل خوب بودن (لااقل موقتی) را دارم. با این حال خوب نیستم. یک چیزی یک جایی اشکال دارد و من پایم هنوز درد میکند.